لهجه ت را غلاف کن ای عشق
عشق بزرگ و کوچیک نداره.. میاد.. جوری که خودتم فکر نمی کنی میاد و همه وجودتو می گیره.. از بد داستان بزنه و این عشق ممنوعه باشه.. سعی کنی نشه و بخای بی خیالش بشی.. ولی نتونی و هر روز بیشتر بشه.. اون وقته که دیگه از دست میری..
قسمت درد آوره داستان اینجاس که بفهمی اون عشق ممنوع همه ش دروغ بوده.. یه خیال و دروغ بوده.. اون وفته که دیگه نمی تونی خودتو پیدا کنی..
خب این داستان هر روز داره برای یکی تو این کره خاکی اتفاق می افته.. گذشته هام اتفاق افتاده و آینده هم اتفاق می افته.. تا زمانی که انسان روی این کره خاکی زندگی می کنه، تکرار میشه..
از بیرون چهره بد و زننده ای داره ولی از درون خودت، همش گرما و لذت و دوست داشتنه.. خودتم بیننده این عشق ممنوع باشی حتما برات سوال برانگیزه ولی وقتی خودتی، قابل قبوله..
پ.ن:
عشق من را دوباره بازی داد
سینه ام در محاق زندان است
توی چشمم شیار ناخن هاست
بر تنم جای زخم دندان است
در سرم رد پای اقیانوس
مرغ های سفید ماهیگیر
سینه ام داغ کهنه ای اما
قلبم اندازه بیابان است
نا امید از تمام داروها
نا امید از دعای هر ساعت
چشمم اما خلاف پاهایم
رو به دروازه خراسان است
حس یک ماه مرده را دارم
روی تابوت خیس دریاچه
چهره ی تکیه های مواجم
زیر انگشت های باران است علیرضا آذر
- ۹۴/۰۶/۱۸
- ۱۹۱ نمایش