گل مرداب

شخصی

گل مرداب

شخصی

یادمه کلاس چهارم ابتدایی که بودم مبصر آبخوری بودم.. اون موقع ها مبصرا برا خودشون ارج و قربی داشتن و بچه ها ازشون حساب می بردن.. بهم گفته بودن که حواست باشه بچه ها سر آب خوردن دعوا و بزن بزن نکنن.. آخه هم تعداد شیرا کم بود و هم اینکه چون وقت زنگ تفریح کم بود و تعداد بچه ها زیاد همیشه دعوا بود سر آب خوردن.. همدیگرو هل میدادن.. نمی ذاشتن طرف بیشتر از چند ثانیه سرش زیر شیر باشه و خلاصه داستانی بود.

منم از اونجایی که خیلی دوست داشتم نظم و انضباط رو حاکم کنم مثل شمر وایمیسادم دم آب خوری و خودم دست بکار میشدم.. به همه اولش می گفتم زود میخوری میری کنار که نفر بعدی هم بتونه بخوره.. بعضیا گوش می کردن و بعضیا نه.. اینم بگم که نمیزاشتم کسی با دهن از شیر آب بخوره.. پسرا هم که لیوان نمی آوردن.. برای همین دستشونو می گرفتن زیر شیرو آب می خوردن و باید اینکارو سریع انجام می دادن.. همیشه تو ذهنم بود اونایی که گوش نمی کردن و مدت زیادی دم شیر وایمیسادن و نمیزاشتن بقیه آب بخورن رو ی کاری کنم که حواسشون جمع بشه و دیگه تکرار نکنن.. برای همین هر کس آب خوردنو طول میداد با لگد محکم میزدم در کونش.. البته اول نگاه می کردم که شیر آب تو دهنش نباشه بعد میزدم.. انقد این لگد زدنه حال میداد که نگو.. بچه هام از ترس اینکه وسط آب خوردن لگد نخورن دو تا قلوپ می خوردن و میرفتن کنار که نفر بعدی بخوره.. زنگ کلاس هم که می خورد دیگه محال ممکن بود بزارم کسی آب بخوره.. لگد بود که پرتاب می کردم.. اونام چون مبصر بودم می ترسیدن عکس العمل نشون بدن.. اسمشون و می نوشتم و شلنگ کف دستشون می خورد.. البته خودمم شلنگ خیلی خوردما..

خلاصه بعد از مدتی محل آب خوری رو نظم افتاد.. اونم نه بخاطر اینکه بچه ها رعایت کنن و فرهنگشون بالا بره.. از ترس اینکه هر لحظه تاخیر ممکن بود یه لگد نثار کونشون کنه.. و اینکه هر کی خارج از صف می خواست بره آب بخوره نمی ذاشتم.. می کشیدمش بیرون و دیگه نمیذاشتم آب بخوره..

از همون موقع متوجه بودم که برای نظم دادن به کارها باید زور گفت.. با آزاد گذاشتن و کاری به کارشون نداشتن همه چی به هم می ریخت.. البته الان ادعای دموکراسی دارم ولی میدونم که دموکراسی رو با زور باید در جامعه نهادینه کرد.. مردم به خودشون واگذار بشن همدیگرو می خورن.. و متاسفانه سیاست حاکم هم همین روال فعلی رو بیشتر می پسنده.

تازه ی روز بود که تو خیابونمون ی شیرینی فروشی بزرگ باز شده بود و من تقریبن جزو اولین مشتریاش بودم.. تقریبن ی چهار ماهی گذشته بود که یه دختر خانمی به عنوان فروشنده مشغول به کار شده بود.. وقتی شیرینی رو انتخاب کردم و بهش گفتم چی می خوام انگار که اولین روز کاریش بود هول شد.. گفت ببخشید من دست پاچه شدم میشه شما کمی صبر کنین و عجله نداشته باشین.. با لبخند گفتم چرا نمیشه.. اصلن عجله نکنین.. اصلن می خوایین من برم ی طرف دیگه فروشگاه شما راحت باشین؟ گفت نه.. شما همینجا بمونین و اگر میشه صحبت کنین من راحت ترم.. از شروع به کارش پرسیدم و از اینکه شیرینی هاشون و تنوعش خیلی خوبه حرف زدم و خلاصه بعد از ی مدتی آماده شد و جعبه رو گرفتم و اونم تشکر کرد و رفتم..

همیشه از همونجا شیرینی میخریدم و تا وارد میشدم اگر مشتری داشت و همکار دیگه ای میخواست بهم شیرینی بده فوری می گفت کار ایشون رو من انجام میدم و میومد و سفارش منو انجام میداد.. اگر مشکلی تو تازگی شیرینی ها یا هر چیز دیگه ای بود میومدم بهش می گفتم که این مشکلو داشت و اونم تشکر می کرد که بهشون گفتم...

تا اینکه چند وقت پیش که رفتم شیرینی بخرم بهم گفت تو این چند روزه منتظرتون بودم که ببینمتون.. همش خدا خدا می کردم که ببینمتون.. گفت بخاطر مشکلات مسیرم دارم از اینجا میرم.. فقط خواستم ازتون خدافظی کنم.. گفتم چرا؟ مگه مسیرتون عوض شده یا دور شده؟ گفت بله.. خونه رو عوض کردیم و رفت و آمد برام خیلی مشکل شده.. بخاطر همین دارم از اینجا میرم.. خرید و انجام دادم و باهاش خدافظی کردم..

دو سه روز پیش رفتم همونجا شیرینی بخرم.. تا رفتم تو دیدم یکی از همکاراش فوری اومد جلو و گفت بفرمایین.. خانم ارژنگ سفارشتونو به ما کرده که هر وقت اومدین هواتونو داشته باشیم.. ( هر وقت شیرینی می خردیدم چند تا از شیرینی های جدیدشو میذاشت تو این ظرفای یک بار مصرف و می گفت اینا کارای جدیدمونه.. تست کنین نظرتونو بهم بگین).. گفتم یعنی شیرینی هاتونو تست کنم؟ خندید و گفت ماموریم هواتونو داشته باشیم.. ی کیک سفارش دادم.. در حین انجام سفارش گفت می دونین چرا خانم ارژنگ رفتارش با شما فرق داشت؟ انقد سفارشتونو کرده و هواتونو داره؟

گفتم خب ایشون لطف دارن.. ولی نمی دونم.. گفت شما اولین مشتریش بودین.. قبل از شما هم یکی اومد ازش خرید کنه.. گفت من تازه کارم شاید کمی طول بکشه اون طرف بهش گفت من کار دارم.. اول کارو یاد بگیر بعد شروع کن.. خلاصه چون عجله داشت یکی دیگه از همکارا کارشو انجام داد.. شما که اومدین خیلی استرس داشت.. وقتی به شما گفت و شما با لبخند گفتین اشکال نداره و باهاش صحبت کردین که استرسش از بین بره.. همین باعث شد که شما مشتری ویژه ش بشین.. موقعی م که می خواست بره به هممون سفارش کرد که هوای شما رو داشته باشیم..


تو زمینه موفقیت شخصی اکثرا کتاب زیاد می خونم.. از خیلی سالها پیش کتابهای زیادی خوندم.. اولینشم قانون توانگری بود.. بعد از اون کتابهای مختلفی از این دست خوندم.. فیلم راز و کتاب راز رو بارها خوندم و دیدم ولی ی چیزی برام گنگ بود.. اینکه پس چرا وقتی به نوشته هاشون عمل میکنم اون اتفاقی که میگن نمی افته.. مشکل از کجاست؟ البته علاوه بر خوندن کتاب، تو همایشهایی که از طرف افراد مختلف برگزار میشد هم شرکت می کردم.. حتی تو آموزش های کاری و تو کارگاههای آموزشی مدیران برجسته جهان مثل مدیر شرکت پورشه، بی ام و، اچ پی و ... هم شرکت می کردم که اونجا بیشتر مباحث تخصصی تدریس میشد. ولی اون نکته ی گنگ همیشه تو ذهنم بود.

تا اینکه چند وقت پیش تو سایت انتشاراتی جیحون ایمیلمو وارد کردم که کتاب های تازه نشر یافته رو هر هفته برام بفرستن.. چند هفته پیش ی کتابی تو سایت جیحون توجه م رو جلب کرد.. مشغول خوندن موضوع کتاب شدم که احساس کردم کتاب کاربردی خوبی باید باشه.. بعد که خریدمش و خوندم به تمام مجهولیات ذهنم پاسخ داده بود و خیلی از گره هایی که تو این چند سال تو ذهنم بود رو باز کرد..

کسایی که علاقه به مباحث موفیقت شخصی دارن توصیه میکنم کتاب اثر مرکب نوشته دارن هاردی رو بخونن.. کتابی پر بار و گرانبهاست..

وای باران

۱۱
آبان

خیلیا این هوای بارونی رو هوای دو نفره می دونن ولی من هیچ وقت همچین حسی نداشتم.. دو نفره که باشی دیگه حواست به هوا نیست.. میری دنبال حرفا و گپ زدن های خودتون و از حس و حال این هوا فارغ میشی.. فقط هر از گاهی نگاهی میندازی به آسمون و میگی عجب هوای خوبیه.. ولی تنها که باشی همه حواست به خود آسمون و بارون و عمق تیرگی ابرهاست با هزار تا تصویری که از پی این هوا و ابرها تو ذهنت ساخته میشه.

افق دیدت کاملن محدوده ولی افق روحت و پرنده ذهنت کاملن نا محدود.. می پره به هر طرفی که دلت می خواد.. یاد شعر باران حمید مصدق می افتی.. یاد گذشته ها.. یاد چیزایی که از دست رفت.. یاد اون زوایای پنهان دلت که این هوا آوردتش رو..


غیر ممکنه بارون بیاد این فکر نیاد تو ذهنم که الان بالای سرم یه دریاست.. دریایی که قطره قطره میاد پایین.. اگر می خواست یباره بیاد دیگه چیزی از بشر و تمدن بشری نمی موند.. این دریای هوایی از چندین کشور و هزاران شهر عبور می کنه و همه جارو سیراب میکنه و زندگی میبخشه.. بعضی وقتام ما با طبیعت بد رفتار میکنیم و این نعمت رو تبدیل می کنیم به عذاب.. پوشش گیاهی رو از بین میبریم و جذب آب تو خاک رو میاریم پایین یا مسیر رودخونه هارو از بین میبریم و شروع می کنیم به عمارت ساختن، مسیر های خروج و تخلیه آب رو میبندیم و هیچ مسیری براش تعریف نمیکنیم.. بعد که طبیعت رفتار طبیعیش رو انجام میده میگم بلایای طبیعی.. بلای طبیعت ما هستیم.




ناهار

۰۶
آبان


رئیس اداره نوه دار شده و طبق ی قرار نانوشته هر کی یه اتفاق خوبی براش بیفته باید ناهار بده.. البته این دومین ناهار بود.. ناهار اول یه تعدادی از مسئولین و دوستان نزدیک تر بودن.. امروز هم یه سری دیگه از مسئولین و قراره دفعه بعد هم معاونین رو ناهار بدن..

دفعه قبل و امروز رو رفتیم رستوران آبی اول جاده کوهسار تو کن.. تقریبن اونجا بخاطر دنجیش و فضا و غذاش شده پاتوق ناهارمون.. جای خوب و قشنگیه.. دفعه بعدم قرار شد ی رستوران دیگه رو رزرو کنم و رستوران آبی نباشه.. چون اینجا پاتوقه :)))))

این قرار نانوشته باعث شده تقریبن ماهی ی بار به بهونه خرید یا فروش یا فارغ التحصیلی یا هر چیزی ناهار بریم بیرون.. خوبیش اینه که دوستیها و رابطه های بین دوستان بهتر میشه..

هفته بعدم دو تا ناهار دیگه رزرو از طرف دو تا دیگه از دوستان هست..

روانشناسا می گن اگه هر کی ده تا دوست خوب داشته باشه افسرده نمیشه..

سمن

۰۵
آبان

امروز ساعت 2 بعد از ظهر باید می رفتم فرمانداری.. درخواست ثبت سمن ( N.G.O ) رو داده بودم و امروز جلسه توجیح طرحم بود که باید به سوالات پاسخ می دادم.. خب چون کار انجمن ما تقریبن ی کار جدیدی هست کمی سوالات امنیتی بود.. با اینکه نماینده اداره اطلاعات هم تو جلسه بود ولی یکی از دوستان قدیمی فرمانداری بیشتر سوالات امنیتی می کرد تا اون بنده خدا.. احساس کردم می خواد بگه که ما حواسمون هست و ... . فقط نماینده اطلاعات ازم پرسید با توجه به اینکه شما کار سیاسی هم میکنی چجوری مواظبت می کنی که این کار که غیر سیاسیه با کار سیاسی تداخل پیدا نکنه.. خب توضیح دادم که روشون چیه و فقط در آخر گفت که مواظب باشین تداخل پیدا نکنه..

فقط با یکی از اعضای جلسه یه مشکل قدیمی و جدی داشتم که شاید اون بهم رای منفی بده که مهم نیست.. ولی بعید میدونم اونم همچین کاری کنه..

اامروز می خوام ی آهنگ خیلی قشنگ بزارم که من خیلی خوشم اومد ازش.. این آهنگ رو آبجی مریم تو وبلاگش " حرکات سینوسی ذهن یک زن " گذاشته.. لینکشو اینجا براتون میزارم.. به اسم پرتقال من..

   http://s1.picofile.com/file/7336461391/porteghal.mp3.html

قلب

۰۳
آبان

هفته پیش کمی قلبم درد می کرد.. به مسئول بهداشت و سلامت اداره گفتم ازم یه نوار قلب بگیره.. مخصوصن که تو خونه هم بهم گفته بودن حتمن برم پیش دکتر.. ولی من چون کلن خیلی تنبلم تو دکتر رفتن هی پشت گوش می نداختم.. تا اینکه هفته پیش تو اداره مسئول سلامتمون نوار قلب گرفت. بعد از ظهرش زنگ زدم ببینم جواب چیه که گفت خانم دکتر گفته برم پیشش. گفت برای فردا ساعت 10 صبح هماهنگ کردم بریم مطبش. گفتم مشکلی هست؟ گفت نه. فقط می خواد سوال کنه ازت.. اینکه چرا فکر کردی مشکل قلبی داری.

فرداش ساعت 10 صبح زنگ زد که من تو پارکینگ اداره منتظرتم بریم. رفتیم پیش دکتر. فشارمو گرفت و باز نوار قلبو دید. گفت ورزش کاری؟ گفتم نه. اصلن ورزش نمی کنم.

گفت قلبت مثل قلب ورزشکارا می مونه.. ریتم منظم و خاص خودشو داره. بعد پرسید چرا فکر می کنی قلبت مشکل داره؟ گفتم نمی دونم. درد گرفت گفتم شاید مشکلی داشته باشم. گفت چند وقته درد می کنه. گفتم هر پنج شیش ماهی یه تیر می کشه.. گفت اصلن قابل توجه نیست و مهم نیست.

بهم گفت فقط شکمت رو صاف کن و روزی نیم ساعت پیاده روی کن.

تقریبن یه چند روزه که دارم رویه هامو عوض می کنم. هم پیاده رویم رو بیشتر کردم و هم خورد و خوراکمو کنترل می کنم.

تغییر رویه ها خیلی سخته ولی تاثیر خیلی زیادی تو زندگی داره. اگر ما نمی تونیم تغییری تو زندگیمون بدیم و به اون چیزایی که تو ذهنمونه برسیم برای اینه که رویه هامونو تغییر نمیدیم. می خواهیم با همین رویه ای که داریم به اون تغییرات برسیم که این غیر ممکنه.

تغییر

۲۸
مهر

یه چند وقتیه که همه وقتمو گذاشتم تو اداره.. هر وقت تصمیم گرفتم بنویسم یه کاری، اتفاقی یا بحرانی پیش اومده که نتونستم.

از وقتی که نامه نوشتم به رییس که وضعیت اداره و انجام کارها خیلی سلیقه ایی و بدون پشتوانه ست و هیچ سیستم کار آمدی تو اداره نداریم تقریبن دو ماهی می گذره. از اون موقع همه سعی و تلاشم و وقتم تو اداره سر مهم ترین و وحشتناک ترین موضوع بشریته.. لغت ش خوبه ولی برای دیگران. به خودمون که میرسه یه غول وحشتناک میشه. منظورم تغییره.

الان سیستم پرداخت حقوق و اضافه کار و تعطیل کار و شب کارو .... رو دارم انجام میدم. قرار شد سه ماه نظارت کنم روی این روشی که پیشنهاد دادم. تو این سه ماه نقاط ضعفش بررسی و اصلاح بشه. تا قبل از این دست مسئول امور اداری بود. براش شده بود وسیله قدرت و فشار. هیچ روش و سیستم قانون مندی نداشت تو این چند سال.. همیشه آخر ماه جو روانی بدی درست میشد و گاهی تبدیل به بحران می شد. تو این چند سالم اصلن تمایلی نداشتن این روش مریض رو درست کنن. انگار همه مسولین به دنبال حکومت کردنن تا مدیریت کردن. البته از دخالت من تو حوزه کاریشون ناراحتن ولی یه جایی باید رویه های خراب اصلاح بشن. معتقدم کارها از شخصی گری باید خارج بشه و رو سیستم قرار بگیره. اعمال سلیقه های شخصی همیشه نارضایتی و بی انگیزه گی بدنبال میاره.

اولش فکر نمی کردم ایجاد تغییر انقد سخت باشه ولی اعتراف می کنم از چیزی که فکرشو می کردم خیلی سخت تره. هیچ معاون و مسولی نمی خواد حوزه حکومتیش دستخوش تغییر بشه و مقاومت های زیادی میکنه. جالبه که همشون تغییر تو حوزه معاونت دیگرو لازم می دونن ولی برای خودشونو نه. یکی از بزرگ ترین مشکلات سازمان های خدماتی، اداری، تجاری و اقتصادی و ... کشور همین بی برنامه گی و نداشتن سیستم کارآمده. همه دچار روز مرگی میشن. هیچ ابزار انگیزشی تعریف نشده. همه دنبال سرویس کردن دهن مردمن. امیدوارم که این رویه ها تغییر کنه.

فقط نقطه قوت و امیدش اینه که رئیس همراهه.



درد

۱۴
مهر

امروز اول صبح که وارد دفترم شدم دیدم یه پسر حدودن 25 26 ساله وارد دفترم شد. تو دستش یه نامه بود که سراغ یکی از همکارارو گرفت. ناخوداگاه کنجکاو شدم نامه شو ببینم. ازش گرفتم خوندم دیدم نوشته سرطان خون دارم و زن و بچه تازه متولد شدمم مبتلا شدن و هزینه درمانمون بالاست و نمی تونم از پسش بر بیام. نوشته بود من یکی از نیروهای پیمانکاری اداره شما هستم که 13 ساله اینجا مشغول به کارم.

گفتم مطمئنی سرطان خون داری؟ گفت آره دکترا گفتن. گفتم اشتباه می کنی. اگه زن و بچه تم مبتلا شده باشن یا ایدز داری یا هپاتیت. ی سری نسخه و برگه دستش بود که نشونم داد. یکیش برای آزمایشگاه بود که دکتر نوشته بود به ایدز مبتلا شده. اونم سر کار. از طریق سرنگ.

خیلی حالم گرفته شد. به همکارم گفتم زیر نامه ش بنویسه کمک مالی بهش بشه. بعد مسئول سلامت اداره رو صدا زدم و بهش گفتم مشکل این بنده خدارو پیگیری کن.. نه سواد داره و نه اطلاع.. با پیمانکارشم صحبت کن که بهش کمک کنه و بیمه شو براش درست کن.. قرار شد به انجمن بیماری های خاص تلفن بزنه و تحت حمایت اونجا قرارشون بده.

رییس اداره نیم ساعت بعد از رفتن اون پسر اومد تو دفترم.. حرفای کاری که تموم شد بهش گفتم همچین موردی پیش اومده.. نیروی ما نیست و نیروی پیمانکاره ولی بهش کمک کنیم. تو این سن خودش و زنشو بچه تازه بدنیا اومده ش دچار این بیماری شدن.. اونم بخاطر سهل انگاری پیمانکار. گفت الان به مسئول مالی میگم..

خیلی حالم گرفته شد از صبح وقتی دیدم که چه بلایی سرش اومده بدون اینکه خودش تقصیری داشته باشه تو این مشکل.. حالا اون زن و اون بچه تازه متولد شده با این بیماری چه سرنوشتی در انتظارشونه..

فقط امیدوارم بتونن بیماریشونو کنترل کنن.. میشه کنترلش کرد به شرطی که زود اقدام کنن.. قرار شد مسئول سلامت اداره تا شنبه همه کاراشو ردیف کنه و گزارششو بهم بده.

براشون دعا کنین.

بی پولی

۲۹
شهریور

 ی وقتایی هست که هیچ پولی تو دستت نیست. بعد امیدم نداری تا چند روز آینده پولی دستت بیاد. اون موقعست که متوجه میشی پونصد تومنم خیلی با ارزشه.

بعضی هزینه هام هستند که به هیچ عنوان نمیشه حذفش کرد. مثلن اینکه یه بچه شیرخوار داشته باشی که شیر خشک می خوره. دیگه اینو هیچ کاریش نمیشه کرد. اون موقعست که مثل خر تو گل میمونی و نمیدونی که چکار باید بکنی. حالا اگه از ی جایی یه مقدار کمی پول بهت برسه که اون مشکل حل بشه ی لذتی میاد تو دلت که شاید وقتی پول داری اونو حسش نکنی.

برای خیلی ها این چیزا تو زندگی پیش میاد. زندگی بالا و پایین زیاد داره. ولی مهم اینه که بدونی این برای اونه که قدر داشته هاتو بدونی. ممکن بود همیشه تو حالت بی پولی بودی. اون وقت زندگی روی سیاهشو نشون میداد و اینکه تا حد توانت به کسایی که میشناسی ضعیفن کمک کنی. بزار همون لذت رو تو برای کسی درست کنی. لذتی که هیچ وقت از یاد نمیره.