گل مرداب

شخصی

گل مرداب

شخصی

واقعیت

۲۳
شهریور

از اینکه بیام تو وبلاگ و از درد و غمام بنویسم خوشم نمیاد.. اینکه همش موج منفی بدم و از شکست عشقیم و فرار کردن دوست دخترم بنویسم.. خب چشمم کور می خواستم حواسمو جمع کنم.. یا از اینکه الکی خودمو شاد و پر انرژی و ریلکس نشونم بدمم خوشم نمیاد..

اینجا اکثرن یا سیاهن و یا سفید.. اصن خاصیت دنیای مجازی اینه.. با واقعیت فاصله داریم.. شاید علتش اینه که میخواهیم از دنیای واقعی فرار کنیم.. نمیدونم علتش چیه ولی هر چی هست خوب نیست..

محیط اینجا برام هنوز غریبه ست.. مثل روزای اولیه که رفتم بلاگفا.. ولی با اونجا زود اخت شدم.. شاید دلیلش این بوده که برای اولین بار اونجا نوشتم و دوست پیدا کردم..

به هر حال می خواستم بگم که ناله کردن خوب نیست.. انرژی منفی هم به خود آدم که داره مینویسه و همیشه جلوی چشمشه وارد میشه و هم به خواننده ای که گذری راهش به وبلاگ ما خورده..



اون موقع ها که خیلی کوچیک بودم، شاید حدود بیست و هفت هشت سال پیش. تابستونا که می رفتم در مغازه بابام که تو کوچه ها ول نگردم یکی از دوستام تو بلور سازی کار می کرد.. چون به مغازه بابام نزدیک بود منم میرفتم دم کارگاه بلور سازی و ساعت ها میشستم و به کار کردن کارگرا، دم کوره داغ نگاه می کردم.. تابستون بود و هوا گرم.. دم کوره هم جهنم بود..

وقتی میدیدم به چه زوری به لوله ای که میکنن تو شیشه مذاب و درش میارن و بهش فوت میکنن و از فوت و چرخش دستشون حباب بلوری درست میکنن و بعد میزارنش تو قالب و پارچ و گلدون و چیزای بلوری دیگه ازش بیرون میاد، خیلی حال میکردم.. دوست داشتم منم برم یکی از اون میله های داغی که به سرش شیشه مذاب چسبیده بود رو بردارم و توش فوت کنم و باهاش چیزی بسازم..

به مامانم گفتم می خوام برم بلور سازی کار کنم.. گفت تو بی خود کردی.. حالا مردم بگن بخاطر پول بچه شونو گذاشتن بلور سازی.. بگن حاج ممد پسرش تو بلور سازی کار میکنه.. بچسب به همین شغل بابات.. از همه کاری بهتره.. کار بابای من نقاشی ماشین بود.. منم از این کار نفرت داشتم و دارم. اصلن یکی از محرکای قوی من برای درس خوندن همین کار نکردن پیش بابام و نقاش ماشین نشدن بود..

خلاصه نذاشتن من برم.. واقعنم کار سخت و مشکلی بود.. کنار کوره ای که احساس می کردم گرماش مثل تعریفیه که از جهنم میکنن، ایستادنشم سخت و غیر ممکن بود چه برسه به اینکه بخواهی کار به اون سختی ام انجام بدی.. هنوزم که هنوزه دوست داشتم برای یه ساعتم که شده تو اون کارگاه گرم و سوزان کار می کردم..

شاید یکی از فواید بچه جنوبی ترین قسمت شهر بودن همینه که با چیزایی مانوس میشدی که برای خیلی ها نامانوسه..

عشق بزرگ و کوچیک نداره.. میاد.. جوری که خودتم فکر نمی کنی میاد و همه وجودتو می گیره.. از بد داستان بزنه و این عشق ممنوعه باشه.. سعی کنی نشه و بخای بی خیالش بشی.. ولی نتونی و هر روز بیشتر بشه.. اون وقته که دیگه از دست میری..

قسمت درد آوره داستان اینجاس که بفهمی اون عشق ممنوع همه ش دروغ بوده.. یه خیال و دروغ بوده.. اون وفته که دیگه نمی تونی خودتو پیدا کنی..

خب این داستان هر روز داره برای یکی تو این کره خاکی اتفاق می افته.. گذشته هام اتفاق افتاده و آینده هم اتفاق می افته.. تا زمانی که انسان روی این کره خاکی زندگی می کنه، تکرار میشه..

از بیرون چهره بد و زننده ای داره ولی از درون خودت، همش گرما و لذت و دوست داشتنه.. خودتم بیننده این عشق ممنوع باشی حتما برات سوال برانگیزه ولی وقتی خودتی، قابل قبوله..



پ.ن:

عشق من را دوباره بازی داد

سینه ام در محاق زندان است

توی چشمم شیار ناخن هاست

بر تنم جای زخم دندان است

در سرم رد پای اقیانوس

مرغ های سفید ماهیگیر

سینه ام داغ کهنه ای اما

قلبم اندازه بیابان است

نا امید از تمام داروها

نا امید از دعای هر ساعت

چشمم اما خلاف پاهایم

رو به دروازه خراسان است

حس یک ماه مرده را دارم

روی تابوت خیس دریاچه

چهره ی تکیه های مواجم

زیر انگشت های باران است


                                        علیرضا آذر


سلام

۱۴
شهریور

سلام

بلاگفا خیلی مسخره بازی درآورد..

با اینکه دوستای زیادی اونجا دارم ولی دیگه نمیشد باهاش کنار اومد.. امیدوارم اینجا مثل اونجا نشه..

دوست دارم اینجا راحت بنویسم.. ناشناس بودن حوبیش اینه که باعث میشه راحت باشی.. شناخته شدن باعث خودسانسوری میشه..

اینجا سلام می کنم به آغاز..

سلام می کنم به همه دوستانم..

چه دوستان الانم و چه دوستان آینده م..

به امید خدا اولین نوشته رو مینویسم و امیدوارم به آینده..


پ.ن:

کدوم فصل زمستونی

تو رو از دامن من چید

چه باد بی سر و پایی

همه چیزو تو هم پیچید

نمیدونم چه آتیشی

یهو تو جون باغ افتاد

نفهمیدم چجوری شد

تو یک شب اتفاق افتاد


                             علیرضا آذر